تعطيلات ميان ترم

سينا حافظي

بعد از يك روز بارانی آفتاب واقعا دوست داشتنی بود. رودخانه پاراماتا آرام بود و انگار آفتاب سطح آب را نوازش می داد. حالا چمن ها سبز و شاداب تر شده و برق می زدند.
از فروشگاه ايرانی بر می گشت و كمی كسل بود، خودش هم نمی دانست چرا. چند روزی بود كه صورتش را اصلاح نكرده بود و ته ريشش نمايان شده بود. تعطيلات بود و كار خاصی نداشت.
مردم بصورت پراكنده نشسته بودند روی صندلی ها، كنار پياده رو و يا روی چمن های كنار رودخانه. با ديدن اين منظره و گرمی ملايم آفتاب تصميم گرفت تا كمی در آنجا بنشيند.
روی ستون كنار پياده رو نشست و كيفش را كنار دستش گذاشت. در حاليكه با پاهايش بازی می كرد و پاشنه كفش ها را به هم می كوبيد اطرافش را ورانداز می كرد. مردمی كه هر كدام به چيزی سرگرم بودند. ناهار خوردن، مطالعه، پيرمردی كه با سگش بازی می كرد و كودكی كه سعی می كرد تا به مادرش كمك كند و كالسكه خواهر يا برادرش را هل می داد.
نگاهی به كيف كنار دستش و انداخت و روزنامه فارسی را از كيف بيرون آورد. شروع كرد به خواندن روزنامه. خبرها برايش چندان جذاب نبودند و تازگی نداشت چون تقريبا بيشتر آنها را قبلا در اينترنت خوانده بود. بيشتر دنبال مقاله و يك مطلب خواندنی می گشت تا خبر.
به وسط روزنامه رسيده بود كه متوجه شد كمی آنطرفتر دختری نشسته و انگار يا به روزنامه خيره شده يا به او. بدش نمی آمد كه دختر را ورانداز كند ولی ترجيح داد آرام و به مرور اينكار را انجام دهد تا عادی تر جلوه كند.
به ميانه روزنامه نگاهی انداخت، انگشت شستش را روی زبانش تر كرد و روزنامه را ورق زد. دوباره از كنار روزنامه نگاهی به دختر انداخته لبخندی زد و چشمانش را به ميانه روزنامه كشاند.
تركيب چهره و رنگ پوستش نشان می داد كه نبايد استراليايی باشد و بيشتر به شرقی ها شبيه بود. موهايی قهوه ای و بلند كه از پشت بسته شده بودند. تاپ مشكي، شلوار جين با كفشهای اسپرت آبی رنگ. دوست داشت بيشتر به سينه های برآمده دختر نگاه كند. به نظرش زيبا آمدند.
دختر متوجه نگاه های او شده بود و با لحنی آرام گفت: ببخشيد می تونم يكبرگ از روزنامه تان را بگيرم و نگاه كنم؟
پسر كه انگاراز شنيدن كلمه های فارسی كمی هول شده بود، گفت: سلام، خواهش می كنم. ببخشيد نمی دونستم شما ايرانی هستيد.
ميانشان لبخندی رد و بدل شد، دختر گفت: ولی من وقتی از اينجا گذشتم و روزنامه فارسی را ديدم متوجه شدم كه شما بايد ايرانی باشيد.
هر دو ظاهرا از اين آشنايی خوشحال بودند و اينكه می توانند با هم فارسی حرف بزنند. پسر برگ اول روزنامه را جدا كرد و گفت: من كوروش هستم.
- من هم ركسانا هستم، خوشوقتم. به ساك كنار كوروش نگاهی كرد و گفت: شما مثل اينكه اين نزديكی ها زندگی می كنيد، نه؟
- خيلی نزديك كه نه ولی خوب دور هم نيستيم. ده دقيقه تا يكربع پياده است تا اينجا. آمده بودم فروشگاه ايرانی خريد كنم ويك روزنامه فارسی هم گرفته بودم. موقع برگشتن ديدم آفتاب خوبی است گفتم كمی همينجا بنشينم. شما چی اين نزديكی ها هستيد؟
- نه، من چستوود زندگی می كنم. آمده بودم اين منطقه كار داشتم و ماشين ام را گذاشته بودم توی پاركينگ همين شاپينگ سنتر. چند تا دونات گرفته بودم گفتم اينجا بنشينم و قبل از رفتن بخورم.
پاكت دونات را برداشت و به سمت كوروش دراز كرد و گفت: راستی بفرما دونات.
كوروش روزنامه را جمع كرد، كيفش را برداشت و رفت چند قدم نزديك تر نشست. روزنامه را به ركسانا داد و يك دونات برداشت.
ركسانا گفت: كاری داريد مزاحمتان نشوم؟
- نه، اتفاقا كار خاصی كه ندارم هيچ، حوصله ام هم كمی سر می رفت. تعطيلات ميان ترم هست و جون ميده واسه زير آفتاب نشستن!
كوروش نفهميد چرا ولی حس می كرد با حرف زدن با ركسانا ياد خاطرات گذشته و آخرين دوست دخترش درايران افتاد. يادش آمد كه شايد چون از نظر تركيب اندام و هيكل به هم شبيه هستند.
ركسانا گفت: خواهش می كنم. آخ قربون هاليدی اسكول.
و بعد در حليكه عينك آفتابيش را جابجا می كرد و با ناخن انگشت كوچكش چيزی را از روی شيشه عينك پاك می كرد گفت: راستی آقا كوروش نگفتی رشته ات چی هست؟
- من مكواری يونی ميروم و سال اول كرايمينولوژی هستم.
- رشته جالبيه! من هم سيدنی يونی ميروم و سال آخر حسابداری را می خوانم.
سر صحبت ميانشان باز شده بود و هر كدام كمی با گذشته و حال يكديگر آشنا شدند.
ركسانا گفت كه با يكی از همكلاسيهايش كه يك دختر چينی هست خانه مشترك دارند و بيست ساله بوده كه با خانواده اش به استراليا آمده اند. شش سال پيش با پدر، مادر و خواهر كوچكترش كه از تركيه آمده بودند به بريزبن رفته و همانجا ساكن شده بودند، چون در آنوقت كسی را نمی شناختند جز يكی از دوستان پدرش كه در آنجا ساكن بود. ولی بعد كه خود او در دانشگاه سيدنی پذيرفته می شود به سيدنی آمده و و زندگی دانشجويی را در آنجا آغاز می كند و حالا هم هفته ای سه روز برای يك شركت خصوصی كوچك كار می كند.
كوروش هم گفت كه بيست و هشت سال دارد و چهار سال پيش از طريق پاكستان به استراليا آمده است. در يك آپارتمان كرايه ای كوچك تنهايی زندگی می كند و بعضی از روزها را هم در يك مغازه رنگ فروشی كار می كند.
انگار هر كدامشان مدتها بوده كه دنبال يك دوست فارسی زبان می گشته است تا كمی حرف بزند. از همه چيز با هم حرف زدند. كوروش می گفت چند ماه پيش از دوست دخترش كه استراليايی بوده جدا شده و بعد از آن تصميم گرفته بود تا مدتی را تنها باشد. ركسانا هم گفته بود كه پسری را به معنای واقعی و دوست پسر بودن دوست ندارد ولی معمولا روزهای آخر هفته را با چند همكلاسی پسر و دختر می روند بيرون و تفريح.
غروب شده بود و به غير از آن دو و چند نفر ديگر همه رفته بودند و اطراف خلوت شده بود. كوروش بلند شد، دستانش را پشت گردنش گره كرد و در حاليكه به ركسانا لبخند می زد، گفت: آفتاب رفته و هوا هم كم كم داره سرد ميشه.
- آره خوب شد گفتي. من هم بايد قبل از بسته شدن پاركينگ ماشين ام را بياورم بيرون. بعد عينك آفتابی را از روی چشمها برداشت و گيره موهايش كرد.
كوروش كه انگار از ديدن مژه های بلند ركسانا خوشش آمده بود، همانطور كه به چشمهايش نگاه می كرد، گفت: ببين جدی ميگم، خونه من خيلی دور نيست و كار خاصی هم ندارم. خوشحال می شوم كه شما هم باشيد؟
ركسانا كمی ساكت ماند، به كفشهايش نگاه كرد و به انگليسی گفت: Are you sure
كوروش كه انگار با اين سوال، جواب خود را نيز گرفته بود، گفت: Yes I am.
ركسانا كه حالا بلند شده بود و هر دو پايش را آرام كمی تكان می داد تا خستگی يكجا نشستن را از بدنش دور كند، گفت: نه، اتفاقا من هم كار خاصی ندارم فقط بايد به دوستم دايانا تلفن بزنم تا نگران نباشد.
كوروش گفت: عاليه، پس اول همين جا مشروب را می خريم و بعد هم سر راه پيتزا می گيريم. راستی مشروب كه می خوري؟
- آره رابطه ام با مشروب بد نيست.
با هم راه افتادند. چراغ های كنار پياده رو روشن شده بودند و انعكاس نور چراغ ها روی آب موج ميزد. سكوت اطراف باعث شده بود تا صدای آرام آب كمی بگوش برسد. از روی پل ميانی رودخانه گذشتند و چند دقيقه بود كه هر دو ساكت بودند و شايد هر كدام منتظر ديگری بود تا چيزی بگويد. كوروش می خواست دست ركسانا را بگيرد اما می ترسيد.
وارد فروشگاه شدند و رفتند قسمت مشروب فروشي. كوروش رو به ركسانا كرد و گفت: خوب شما بگو، چی دوست داريد؟
ركسانا اطرافش را نگاه كرد، كمی لبهايش را بهم ماليد و در حاليكه چانه اش را تكان می داد، گفت: چيز خاصی مد نظرم نيست.
كوروش درب يخچال ويترينی را باز كرد و يك شيشه لمون راسكا به او نشان داد و گفت: لمون راسكا چطوره، تا حالا خوردي؟
ركسانا خنديد و گفت: آره خوردم ولی يه چيزی بگيريم كه با هم بخوريم.
كوروش با كنايه گفت: عرق سگي!
- آه، ودكا نه. ويسكی چطوره؟ ويسكی با نوشابه
كوروش كه از اين پيشنهاد بدش نيامده بود، گفت: پس معلومه كه كارتون خيلی درسته ركسانا خانوم!
ركسانا به دوستش تلفن زد، سوار ماشين شدند و سر راه هم دوتا پيتزا خريدند. چندين دقيقه بعد ركسانا داشت ماشينش را توی پاركينگ جا می داد.
كوروش در حاليكه كليد را در قفل می چرخانيد گفت: پيشاپيش بگم كه خانه ام خيلی مرتب نيست وببخشيد.
وقتی كه وارد شدند ركسانا به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: خيلی هم بد نيست، مگه خانه يك دانشجوی مجرد قراره چه جوری باشه؟
كوروش به آشپزخانه رفت، شيشه زيتون را برداشت با دو ليوان و مقداری يخ آورد. دوتا شمع روی ميز را روشن كرد و روی مبل كنار ركسانا نشست. ليوان ها را تا نصفه ريخت و تلويزيون را روشن كرد.
شبكه SBS در حال پخش اخبار بود:
A suicide bomber killed at least six Iraqis in an attack on a Baghdad Hotel

بدون اينكه كانال تلويزيون را عوض كند، صدای تلويزيون را بست. كنترل راديو را برداشت و رايو را روشن كرد. ترانه Family portrait بود كه با صدای پينك از راديو پخش می شد:
Mama please stop crying, I can't stand the sound
our pain is painful and its tearing me downY
ركسانا در حاليكه ليوان ويسكی را روی ميز می گذاشت گفت: چطوره يه نوار بگذاريم؟
كوروش همينطور كه راديو را خاموش می كرد، گفت: بهترين چيز است. دكمه شروع ضبط را زد و اينبار صدای فروغ بود كه پخش می شد:
«آن كلاغی كه پريد
از فراز سر ما
و فرو رفت در انيشه آشفته ئ ابری ولگرد
و صدايش همچون نيزه ئ كوتاهي، پهنای افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر.»
صدا انگار هر دو را تا حدی راضی كرده بود كه تا چند دقيقه ای هيچ كلمه ای بين آنها رد و بدل نشد. اما ديری نپاييد كه همديگر را دوباره پيدا كردند و حرفها و گفته ها جای خود را پيدا كرد.
ليوان ها پر و خالی می شدند و بطری از نصف كمتر شده بود. كوروش چشمان ركسانا را زيباتر می ديد و مژه های سياهش را بلندتر. دوباره پستان های ركسانا بود كه چشمانش را می ربود. سينه های برآمده در زير تك پوش سياه رنگ انگار دو آتشفشان در حال فواره بودند. برجستگی نوك پستان ها از روی لباس كاملا نمايان بود.
ركسانا كه پاهايش را روی هم انداخته بود متوجه چيزی شد و با طعنه پرسيد: چيزی شده آقا كوروش؟
- نه فقط داشتم فكر می كردم.
- به چي؟
كوروش لبخندی زد و به ليوان نگاه كرد و گفت: هيچی بابا.
ركسانا تكانی خورد، دست راستش را دور گردن كوروش انداخت و سعی كرد او را به بغل خود فشار دهد. كوروش انگار فرورفتن نوك پستان را در پهلويش حس می كرد و از گرمای آن لذت می برد. موهای ركسانا را از روی پيشانی و صورتش كنار زد و لبانش را روی لبان ركسانا گذاشت. هنگام بوسيدن انگار رژ لب او را می مكيد و با لبهايش پاك می كرد. در همان حالت و بدون اينكه لبانش را بردارد، ركسانا را آرام كشيد و توی بغل خود نشاند. دستانش را بصورت ضربدر پشت كمر ركسانا حلقه كرد. گرمی باسن و بدن ركسانا تن كوروش را می سوزاند و ديگر هيچ رژ لبی روی لبهای ركسانا نمانده بود.
ركسانا به بوسه طولانی پايان داد. سرش را بلند كرد و موهايش را جمع كرد و به پشت شانه هايش انداخت. در حاليكه حس می كرد تمام بدنش گر گرفته با مشت به آرامی روی سينه كوروش كوبيد و گفت: نگفتی به چه چيز فكر می كردي؟
كوروش كه سعی می كرد روی مبل جابجا شود ولی در عين حال ركسانا را هم توی بغلش نگه دارد، گفت: يه گيلاس ديگه سر بكشيم.
ركسانا همانطور كه نشسته بود بدنش را كشيد و ليوان ها را يكی يكی برداشت.
از بيرون صدای باد خفيفی می آمد، نوار تمام شده بود و بوی آسانس شمع ها اتاق را پر كرده بود. ركسانا می دانست كه ليوان را نبايد سربكشد، لبانش را كمی تر كرد و دوباره كش آورد و ليوان ويسكی را روی ميز گذاشت.
كوروش كه ليوانش را تمام كرده بود، گفت: راستش نوك سينه هايت توجه ام را جلب كرده بود. يك حالت مجذوب كننده و حدس می زدم كه سينه بند نپوشيده اي؟
ركسانا توی بغل كوروش جابجا شد، پاهايش را بالا كشيد و روی زانو دو طرف رانهای كوروش گذاشت. كمی مكث كرد و با حالتی صميمی گفت: كوروش ازت خواهش می كنم يك قول بهم بدي؟
كوروش كمی بخود آمد ولی الكل قدرت تجزيه و تحليل سريع را از وی گرفته بود و هيچ حدسی نمی توانست بزند، گفت: مطمئن باش.
ركسانا گفت: كه امشب از سكس خبری نباشد. بعد تن و بدن هر دويشان را باچشم مرور كرد و ادامه داد: فقط در همين حد. چون مشروب خورده ايم، Ok?
صدای باد شديدتر شده بود و صدای حركت برگها و تكان شاخه ها سكوت را پر كرده بود. ركسانا دلهره داشت و دلش می خواست بداند در ذهن كوروش چه می گذرد.
كوروش گفت: قول می دهم و دوست دارم كه مطمئن باشی و به من اعتماد كني!
ركسانا يك بوسه صدادار از كوروش گرفت و با لبخندی كه نشانه رضايت بود انگشتان دستانش را ميان انگشتهای كوروش گذاشت و كمی فشار داد. بعد دستان كوروش را گرفت، بلند كرد و زير تی شرت روی پوست شكمش گذاشت و به سمت بالا كشاند.
كوروش گر گرفته بود. هنگاميكه پستان های ركسانا را با هر دوست می پوشانيد با حركت چشم ها به ركسانا گفت كه حدسش درست بوده است.

آفتاب از درز پرده كنار پنجره می تابيد. كوروش چشمانش را باز كرد و بعد از چندبار پلك زدن به ركسانا نگاه كرد كه كنارش خوابيده بود. با لذت به ركسانا كه كنارش دراز كشيده بود نگاه می كرد و به نظرش آمد كه نقطه های سياه روی زمينه ای سبز چقدر می تواند زيبا باشد. موهای ركسانا را به كناری زد و پيشانيش را بوسيد.
ركسانا چشمهايش را باز كرد و با همان لبخند ديروزی گفت: صبح بخير.
بعد از صبحانه كه تنها در دو ليوان نسكافه خلاصه شده بود، ركسانا در حاليكه كم كم آماده رفتن می شد و داشت موهايش را گره می زد گفت: كوروش خيلی خوش گذشت و ممنون، حسابی زحمت دادم. بايد بروم و كمی به كارهايم برسم.
كوروش حرفش را قطع كرد و گفت: ببخشيد اگر ...
ركسانا نگذاشت ادامه دهد و انگشت سبابه اش را روی لب بالايی كوروش گذاشت تا او را به سكوت وادارد. و بعد خودش ادامه داد:
امشب بر می گردم و از مشروب هم ديگر خبری نيست!
كوروش فقط يك كلمه گفت: عاليه و خم شد و گونه ركسانا را بوسيد.

اكتبر دوهزار و سه - سيدني

پانويس ها:
- پاراماتا و چستوود نام دو منطقه در سيدني
- دانشگاه سيدنی و دانشگاه مكواري
- بريزبن نام شهری است در استراليا
- لمون راسكا نام نوعی مشروب
- Pink. Family Portrait / Album Misunderstood
- شعر فتح باغ از فروغ فرخراد
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30819< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي